سدناسدنا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 26 روز سن داره

خاتون خونه

یلدا

خدایا شکرت ,برای این نعمت های که به ما عطا کردی و یکی از این هزران نعمتت که نمیدونم چطور باید قدردانش باشم و شکرت کنم حس زیبای مادر شدن. .امسال دومین یلدای زیبا مون و با دخترمون جشن میگیریم و به استقبال زمستان میریم . امسال هم زمستان برای من و بابایی با وجود دختر نازمون سدنا حال هوایی دیگه داره هرسال هروقت که اولین برف میبارید با بابایی میرفتیم جاده یا پای کوه فقط اطرافمون تماشا میکردیم اما امسال وقتی رفتیم برف بازی من و بابایی فقط محو تماشای تو بودیم نمی دونی چقدر از دیدن برف تعجب کرده بودی اولش که پاهای کوچیک تو گذاشتی زمین هرچی بهت میگفتیم بیا مات و مبهوت مونده بودی یه جا که خدایا این همه سفیدی چیه زیر پای من سر جات وایسادی تکو...
21 دی 1391

ای بابا....

چند وقته که وقت و انرزی مو گذاشتم تا شما عمو زنجیر بافت و یاد بگیری و بگی بله .... حالا دیشب همینجوری ....یه ه ه  ه هو اومد دهانمو برات خوندم : عمو زنجیر باف .. بعدش گفتی اره  زنجیر منو بافتی....اره  پشت کوه انداختی...اره این من  اینم دخملی  اخه یکی نیست به این نیم وجبی حالی کنه باباجان بگو ببببببببببببببله . خلاصه این دخملی من  هر جور خودش حال میکنه ر فتار میکنه و ههههههههههیچ گونه توجهی به مامانی نداره     ای بابا...چه کنیم دیگه                     ...
18 دی 1391

هنر های دخملی مامان

قربونش برم تازه گیا یاد گرفته: تا میگیم سدنا چی شده ؟ سریع دستت رو نشون میدی و میاری تا بوسش کنیم  تا مامان میگه الله اکبر سریع سرشو میزاره روی مهر و با مامانش همراهی میکنه تلفن چی خونه هم شده البته از نوع فک ش بیچاره بابا , من کم با تلفن فک میزدم سدناهم اضافه شد وای از قبض تیلیفففففففون اده گفتنم یاد گرفته ... یک دو که میگیم  سدنا هم میگه :سسسسسسسسسه وقتی هم که با بابایی میبریمت گردش در حین راه رفتن همش میگه : یک   دو ...یک دو  تاب تاب عباسی هم میکنه. عباسی رو به زبون خودش میگه که مامانی بلد نیست حتی تایپش کنه اینقدر عجیبه نمی دونم چطور این کامات به ذهنت میرسه و میگی .....ا...
10 دی 1391

سدنا دستش اوف شده

امشب اصلا دوست نداشتم که ازم جدا بشی حتی برای یه لحظه کوچولو اخه همچین شیرین شده بودی و داشتیم مادر و دختر باهم میرقصیدیم و ورزش میکردیم تازه تو هم پوشک نشده بودی حسابی کیفور بودی که بابا مثلا جون مثل خ...بی محل تلفن زد و گفت ببرمت پیششون اصلا دلم نمی خواست ازت جدا بشم داشتیم باهم کیف میکردیم که زنگ زد منم نتونستم نه بگم ولی از درون اتشفشانی برپا شده بود که نگو... باکلی دلخوری بردمت بالا نیم ساعت نگذشته بود که مامانی صدام کرد رفتم که تو رو بیارم دیدم که بله دستت خورده به بخاری و حسابی سوخته تاول زده. انگار دنیا رو سرم خراب شده بود دوست داشتم داد بزنم و گریه کنم ولی به زور خودمو کنترل کردم مامانی هم هی داشت به بابا مث...
4 دی 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به خاتون خونه می باشد